الهه ی الهام
انجمن ادبی
« مسلم داداش» چند روز پیش یکی از دوستانم تلفنی، از من خواست تا وصیت نامه ای از یک شهید جنگ تحمیلی را برایش تهیه کنم.معلم ادبیاتِ پسرش خواسته بود. اولین و راحت ترین راهی را که به نظرم رسید ،نشانش دادم و گفتم:« به کافی نت محله برو، هرچند صفحه از هر شهید که بخوای برات چاپ می کنه و می ذاره توی طلق و شیرازه و تحویلت می ده.» اما او گفت:« گفتند نباید شهید معروفی باشه، مثلاً فلان فرمانده و بهمان سردار. از اینترنت هم نباید بگیریم. معلمشون گفته یک شهید معمولی از آشناهای خودتون باشه.» مکثی کرد و گفت:« مثلاً مسلم خودتون، می تونی برام تهیّه کنی؟» این حرف مرا به سی سال پیش برگرداند.ازبهمن نودویک به پاییز شصت، مثل فیلم هایی که به عقب برگردانده می شوند، از تهران به قزوین برگشتم. از تعداد طبقات ساختمان ها کم و کمتر شد تا همه ی خانه ها یک طبقه شدند. جدول بندی و آسفالت محل به وضعیت خاکی برگشت. خودروهای جدید و مدل بالا تبدیل شدند به پیکان و نیسان و ژیان. آن روزها لاستیک های رنو پنج هنوز خیابان های قزوین را لمس نکرده بود و خودروی تهرانی ها به حساب می آمد. فرم و مدل لباس ها هم تبدیل شد به کت و شلوارهای چهارخانه ی درشت با یقه ی خرگوشی و دمپای گشاد.سبیل های پهن و ریش های پُر، ابروهای پرپشت و مردانه. در محله ی نواب شمالی و هادی آباد که محله ی کودکی هایم بود، هیچ دختری قبل از عقد ابرو برنمی داشت و بدون چادر بیرون نمی آمد. پسرها به جای اینکه ابرو نازک کنند، عجله داشتند که زودتر سبیل دربیاورند تا مرد به حساب بیایند، تا بتوانند ثابت کنند که می توانند سلاح به دست بگیرند و از کشور و ناموس و دینشان دفاع کنند. برگشتم به سال های پر استرس جنگ و شب های باران بمب و ضدّ هوایی و تب و لرز، امّا مهربانی و همدردی و دلسوزی و شجاعت و فداکاری و غیرت و ناموس پرستی و ... من در کلاس چهارم ابتدایی درس می خواندم و مسلم – برادر بزرگتر از خودم- دانش آموز دوم دبیرستان بود. شانزده سال بیشتر نداشت و سن اعزام داوطلبانه به جبهه های جنگ، هفده سالگی بود. مسلم از ابتدای تاسیس بسیج عضو فعّال آن بود و شب ها برای ایست و بازرسی و نگهبانی به پایگاه بسیج زینبیه می رفت. یکی از همان روزهای پاییزی سال شصت من و مسلم در خانه تنها بودیم. سجلش را - که هنوز تصویر شیر و خورشید شاهنشاهی روی جلدش بود- آورد و با خودکار مشکی و با دقت آن را دستکاری کرد. وقتی دلیل کارش را پرسیدم، گفت:« باید 44 بشه 43، خیلی هم باید دقت کنم که معلوم نشه.» پرسیدم:« برای چی؟» گفت:« اگه یک سال بزرگتر بشم می تونم برم جبهه و...» کلکش گرفت و یک شب از همان شب ها، فرم اعزام و رضایتنامه را گذاشت جلوی پدر و مادر که امضاء کنند. مسلم رفت و بعد از دوره ی آموزشی و قبل از اعزام به خط مقدّم، به مرخصی آمد. یک روز صبح بیدارم کرد و گفت:« پا شو بریم ورزش صبحگاهی.» آفتاب هنوز کامل بیرون نیامده بود که ما دو نفری خیابان نوّاب را به طرف شمال می دویدیم. مسلم ما واقعاً مرد شده بود. مثل برادرهای بزرگ دیگرم که زن و بچّه داشتند. رفتار و گفتارش خیلی مردانه شده بود ولی هنوز سبیل نداشت. به خانه برگشتیم و با هم صبحانه خوردیم. ساکش را برداشت و به کولش انداخت که برود. دستی به سرم کشید و گفت:« داداشم، درس هاتو خوب بخوان.» و من بعد از آن هر وقت عرصه ی درس خواندن برایم تنگ می شد، به یاد تنها وصیتش به خودم می افتادم و خجالت می کشیدم و سر به راه می شدم. پایان عملیّات فتح المبین، پایان دوره ی مسلم بود. به خانه برگشت؛ اما نتوانست در هوای شهر پشت جبهه نفس بکشد در حالی که دوستان و همرزمانش در مناطق جنگی با دشمن درگیر بودند. به هر بهانه ای که بود، خودش را به عملیات بیت المقدّس رساند و در بیستمین روز اردیبهشت سال شصت و یک در منطقه ی شلمچه – نزدیکی خرمشهر- به شهادت رسید و در گلزار شهدای شهر قزوین و در جوار بارگاه امامزاده حسین برای همیشه آرام گرفت. دو هفته ی بعد، مهمترین خبر تمام رسانه های دنیا این بود:« خرمشهر آزاد شد.» و من دانش آموز چهارم دبستان، با خودم فکر می گفتم:« اگر مسلم داداش من و دوستانش نبودند که... کاش بودند و خوشحالی مردم را می دیدند!» شیرینی خبر آزادسازی خرمشهر، تلخی خبر جوانمرگی برادرم را تا حدی جبران می کرد، امّا هنوز بعد از گذشت سی سال، احساس می کنم جای خالی او را هیچ کس و هیچ چیز پُر نمی کند. خدا قرین رحمتش کند!
متن کامل وصیتنامه ی شهید مسلم سلمانی: بسم الله الرحمن الحیم به نام الله هستی بخش روح الله پاسدارم و هرگز نکنم پشت به میدان گر سر برود من نروم از سر پیمان سلام به رهبران توحیدی از آدم(ع) تا خاتم، از محمد(ص) تا صاحب الزمان(عج) و سلام بر نایب و وارث انبیاء و امامان،خمینی رهبر جهانی اسلام و مستضعفین که روزها می خروشد و شب ها چون جدّ بزرگوارش، امام سجّاد(ع) به دعا و نیایش پروردگار مشغول است و سلام بر شهیدان گلگون کفن پاسدار دین و دودمان امام حسین(ع) که مانند او غریبانه و مظلومانه و خاری در چشم دشمنانِ رهبر و دین می جنگند و همانند او حماسه می آفرینند و به درجه ی رفیع شهادت نایل می گردند و این درخت نونهال انقلاب را با خون خود آبیاری می کنند. ای امّت شهید پرور و قهرمان، خدامند بر شما منّت نهاد و این رهبر عالیقدر را به سوی شما گسیل داد تا با پیروی از مکتب همیشه جاوید اسلام، آنچنان زندگی کنید که او می خواهد و آنچنان از حق دفاع کرده و بر ظالم و باطل بشورید که به سعادت برسید و درجوار پاک رسول اکرم(ص) زندگی کنید. دعای طول عمر رهبر تا ظهور و انقلاب مهدی(عج) را خواستارم و امیدوارم با رهبری امام امّت و به یاری و همّت امّت شهیدپرور و مسلمان، این طومار طویل جهانی به ظاهر ابرقدرت آمریکا و اقمارش را ریشه کن کنیم. برادرانم، همسنگرانم و ای پدران و مادران، بدانید که ما به راهی آمده ایم که در آن نه زوری بوده و نه التماسی؛ بلکه خودمان بودیم که مشتاقانه، با ایمانی راسخ، این راه را شناختیم و در آن گام نهادیم و امیدوارم که خداوند، ما را در جهاد اکبر و جهاد اصغر یاری نماید و این فیض والا یعنی شهادت را نصیب ما کند. شهادت، شهادت سرافرازی و پایندگیست نترسم از مرگی که خود زندگیست و در آخر درود بر شما جانبازان انقلاب و خانواده ی شهدا. سخنی با پدر و مادر و برادران و خواهرانم: امیدوارم زحماتی را که بسیار زیاد بوده و برایم کشیده اید، حلال کنید. و راه شهیدان را ادامه دهید و نسل به نسل این انقلاب را صادر کنید. مادرم مرا حلال کن و در مرگم گریه مکن. اگر گریه کنی، اجری که در نزد خدا داری از آن کم خواهد شد؛ بلکه باید خوشحال شوی و دشمنان را به لرزه درآوری. درود بر خمینی، سلام بر شهیدان مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته. مسلم سلمانی نظرات شما عزیزان:
آقای سلمانی عزیز سلام
به تازگی با انجمن الهه الهام آشنا شده ام و این باعث شد تا آثار زیبای شما را مطالعه کنم، باید بگم که من همان نازنینی هستم که نزدیک ده سال پیش این بیت را برایم علامت زدید: نازنینی چو تو پاکیزه دل و نیک سرشت بهتر آن است که با مردم بد ننشینی نمی دانم به یاد آوردید یا نه؟ به هرحال آثار شما مخصوصاً اشعارتان واقعاً مرا به فکر برد، چرا که بسیار زیبا و دور از ذهن بود، یا قلم شما در این سالها انقدر پخته و عالی شده و یا ذهن من حقیر تازه مفهوم صحبت های شما را درک کرده. به امید موفقیت روز افزون پاسخ:سلام.حالا باید یک خانم تمام عیار شده باشید. یک همسر اید ه آل و یک مادر نمونه و مهربان.بهانه آشنایی یک داستان زیبا و احساسی از یک دانش آموز دبیرستانی بود که سرفه های پدر جانباز شیمیایی و... درست حدس زدم؟ جای داستان های شما در الهه ی الهام خالیست. باز هم به من سر بزنید. می دانی که خوشحال می شم. ممنون سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|